گروه هیوده دوره هفت



از هیاهوی مزمن مهمانی های خانوادگی پناه بردم به اتاق بازی بچه ها

هندزفری هایم را توی گوشم گذاشتم و همراه هانسِ "عقاید یک دلقک" دلم خواست ماری برگردد و به اشک های دلقکی فکرکردم که روی دمپایی اش قهوه ریخته 

یکی از بچه ها ارام و بیصدا کنارم نشست 

پتوی روی پایم را بدون اینکه نگاهش کنم رویش کشیدم 

نگاهم کرد و با تلفن توی دستش سرگرم شد

دختر عمویم کنارم نشست 

پرسید داستان کتابت چیست؟ 

کوچکتر از ان است که بخواهم از ماری و کاتولیک ها و جنگ جهانی بگویم 

خلاصه گفتم داستان یک دلقک است که دیگر نمیتواند اجرا کند و نگفتم که همسرش رهایش کرده و با یک نفر دیگر ماه عسلش را در رم میگذراند

اما همین یک جمله به نظرم ناراحتش کرد

بحث را عوض کرد و پرسید: توی دانشگاه میتوانید گوشی ببرید

گفتم اره

گفت توی زنگ تفریح میتوانید از گوشی هایتان استفاده کنید 

نگفتم نمیگوییم زنگ تفریح فقط گفتم اره

به نظرش جالب امد 

توی فکر رفت 

گفتم گاهی برای کارها لپ تاپ هم میبریم 

بیشتر توی فکر رفت

صورتش حالتی داشت شبیه اینکه: زودتر باید رفت دانشگاه

فکر کردم چقدر رویای زیبایی توی سرش درمورد این موضوع دارد

حداقل ذهنش از دلقک بیچاره دور شد 


با بچه ها درمورد موضوع همیشگی رفتن یا ماندن صحبت میکردیم 

انها میگفتند که رفتن "فرار" است و ذاتا اگر بخواهی فرار هم بکنی باید اینجا چیزی داشته باشی تا رفتنت به نتیجه برانیسد

و اصلا چرا رفتن؟ 

چرا نماندن؟

رض میگفت نمیتوانی از اصل خودت دور باشی و شاد باشی 

گفتم جایی شادم که ارزوهایم به حقیقت بپیوندند و واقعا مهم نیست کجا 

میم میگفت تو فقط غر میزنی وگرنه همه ما در این شرایط و این روزگار زندگی میکنیم 

پدرام از راه رسید و میم پرسید که واقعا رفتن موجب موفقیت میشود؟

توضیحات به طور خلاصه اینطور بود که تا جایی که میشود باید بمانی اما "مهاجرت" هم در موارد زیادی جواب است

نظرش یک چیزی بین تمام نظرات ما بود

و گفت نباید زیاد عاقل بود، عقل دست و پای ادم را میبندد 

و گفت نباید زیاد با احساسات پیش رفت، احساس انسان را مثل یک عروسک خمیری مدام تغییر میدهد

گفت که باید با قلبت تصمیم بگیری

اینطور هم مصمم پیش میروی هم سختی ها قابل تحمل میشود هم به نتیجه میرسی 

خب تو پدرام را نمیشناسی

با حرف زدنش مسخت میکند 

تقریبا هیچ کس توی دانشکده کوچکمان پیدا نمیشود که طرفدارش نباشد

من با اینکه باز هم موافق خیلی حرف ها نبودم اما دلیل قانع کننده مخالفی هم نداشتم

کلا در برابر همچین ادم هایی ضعف منطق دارم


قبل از اینکه با استاد فوتوگرامتری بحث کنم که بعد از 15دقیقه تاخیر را ثبت کند به گیسو _اسمی است که برای یگانه گذاشته ام_ گفتم امروز اسمون خیلی خوشگله بریم مارنان چایی؟
گفت بریم
رفتیم و آسمان ابری که خیال باریدن نداشت را نگاه کردیم و چایی خوردیم و کلی خندیدیم

ساج بالاخره سه گانه ارباب حلقه ها را تمام کرد، همین الان که دارم این خط ها را مینویسم 

میگوید توی همه این فیلم ها "نیروهای خوب" پیروز میشوند و بر "نیروهای شر" غلبه پیدا میکنند اما در واقعیت اینطور نیست
میگویم "نیروهای شر" خیلی بیشترن 



خانه بابابزرگم
کل روز باران امد
شکسپیر و شرکا را خواندم و خوابیدم و فکر کنم 4استکان چای خوردم _بلکم بیشتر_
مامان بزرگ از تمام گذشته گفت و اینکه چندسال اول بچه دار نمیشده و از یکی از دوستانش که او هم تا 10سال اول بچه دار نمیشده و بعد هر دو اولین دخترشان را به فاصله بیست و چند روز به دنیااورده بودند و دهان همه را بسته بودند
گفت که برای بارداری ازار دهنده اش دکتر نمیرفته و خرافاتی بوده و این ها
بعد گفت عمویی و عمو خودشان را در جامعه پیدا کرده اند و اگر دختر خوبی وارد زندگیشان شود خیالش راحت میشود
مامان بزرگ گاهی اینجور است
شروع میکند حرف زدن از هرچیزی که از ان بی خبری و با اب و تاب تمام داستان های 40سال پیش را تعریف میکند 
و من گفته ام در روابط اجتماعی خانوادگی چقدر لنگ میزنم
خوبیش این است که از طرف من منتظر جواب و ری اکشن و کامنتی نیست
میگوید و میگوید و نتیجه میگیرد و میرود سر بحث بعدی


از توی خرت و پرتای قدیمیم یه داستان نیمه کاره و 

کلی شعر و برنامه های مختلف بعد کنکور پیدا کردم

اینکه میخواستم عکاسی رو پیگیر ادامه بدم و 

طرح های توی سرمو به سامان برسونم

بعد هی نمیدونم چی شد

اما دیگه نه دلم میخواد عکاسی کنم _و نه میکنم ذاتا_

نه میتونم بنویسم

نه "خودم" بودن رو ادامه دادم

داشتم فکر میکردم چقدر سخته بعد از یه مدت طولانی

قوی بودن، دیگه قوی نباشی

باید قوی باشی که ادامه بدی 

اما دیگه توانشو نداری

زیادی غم انگیزه داستان



دلم ارامش خونه بابابزرگ رو میخواد تو این بارونای دلبر زمستون

که بشینم توی مهمون خونه، رو به حیاط کتاب بخونم و چایی هل دار بخورم


دلم یه سری فیلم خوب میخواد با یه دوست خوب که بشینیم باهم ببینیم

دلم یه  پیاده روی طولانی میخواد که از خنده نتونیم روی پاهامون بمونیم


دلم برای خودم میسوزه وقتی چیزایی که میخوام اینقدر دم دستی ان اما دورن

دور تر از امید که این روزا نیست و نابود شده پس ذهنم 


یلدا و شب سال نو مرا به اندازه هزار یال افسرده میکنند

انگار که جلا دهنده ای چیزی به بدبختی و تنهایی مان زده باشیم همه چیز براق تر است 

من جای خوبی از شهر زندگی میکنم اما هوا که سردتر شده زباله گرد ها و بچه های کار را دور وبر خانه میبینم

اینکه یک سری ادم ها تنهایی شان یا بی پولیشان امشب پررنگ تر بود اشک مرا در می اورد و همین کافی است

گلنار را توی بغلم گرفته بودم که برادرت اگر دور است و امدنش قسطی است در عوض درسش را میخواند و کار میکند و حالش خوب است 

بعد انگار برادر خودم بود که نبود

برادری که تنها پشت و پناهم بوده و حالا که نیست همه چیز سخت تر میگذرد 

دخترک کوچولو به زور و پر غرور جلوی اشکش را گرفته بود من اما وا دادم وقتی ان همه دلتنگی را توی چشم هاش دیدم

حلما صورتم را با دست هایش قاب گرفت که چرا گریه میکنی؟

چرا گریه میکردم؟ دلتنگ برادری بودم که اصلا وجود نداشت؟

هیچ ایده ای ندارم 

فقط همه چیز انگار خیلی نصفه و نیمه بود

مثل من

ستوان میگفت هیچ چیز نبود و شادیمان تمام نمیشد 

راستی چرا خوشی ها اینقدر لحظه ای اند؟

چرا هیچ خوشی انقدر "جان" ندارد که حداقل یک نیم روز حالمان را خوب نگه دارد؟ 

مسخره است اما تمام این بلندترین شب را به این چیزها فکر میکردم 


ابشار طلایی ها سر بن بست اطلس جنگ به پا کرده اند و رو به روی سوکیاس و کنار باشگاه خورشید دلبری را از حد گذرانده اند

امروز وقتی اتوبوس خط 79 را از دست دادم و سر لج با پاهای دردناکم تا انقلاب را پیاده رفتم، ده بار توی ذهنم به ده تا ادم مختلف گفتم : اگه این بهار لعنتی منو به کشتن نداد میگم موضوع چی بود . و بعد پس ذهنم آمد به هیاهوی جذاب این طلایی های عجیب و غریب میچربد این مردگی توامان یا نه؟

به نتیجه ای نرسیدم 

پرم از گفتن و حرفی ندارم تا این سررفتگی را برطرف کنم 

"عقاید یک دلقک" را بعد از کلی وقت تمام کردم و فکرکنم بعد از "اتحادیه ابلهان" فرساینده ترین کتاب از لحاظ زمانی بود

این حس لعنتیِ دلسوزی و غمی که برای هانس دارم میتواند اشکم را در بیاورد و از طرفی از الان_ الانی که کمتر از نیم ساعت است ان یک نفر که نمیدانم کیست سکه ای در کلاه هانس انداخته تا به اخرین سیگارش بخورد و آن را تا لبه بالایی بیاورد و اینها_ دلم برای هانس و آن عشق بی حدش به ماری تنگ شده 

و همزمان که جملات اخر را میخواندم دلم برای "آلنی" هم تنگ شد

بعد دلم خواست دوباره شروع کنم به زندگی کردن با آق اویلرها و این ها ولی فکر اینکه هزار هزار کتاب خوب است که نخوانده ام و احتمالا تا قبل از مرگم هم نمیتوانم تمامشان کنم آنقدر افسرده ام کرد که کلا بیخیال هر نوع دلتنگی برای همسایه های ذهن شلوغ پلوغم شدم

یعنی میدانی وقتی یک چیزی از حد بگذرد آدم بیخیالش میشود

امروز توی بانک ساج داشت تعریف میکرد که خیلی عصبانی است و اینکه در صورت و رفتارش پیدا نیست دلیل نمیشود که عصبانی نباشد، گفتم اتفاقا از این خونسردی تمام در لحنت پیداست عصبانیتِ وجودت چطور از حد گذشته که اینطور ارام کنارم نشسته ای

میخواهم بگویم دلتنگی هم اینطور چیزی است 

و اصلا نمیدانم چرا باز دارم درمورد همچین چیزی حرف میزنم

تصمیم گرفتم به قبل برگردم و شروع کنم به دیدن فیلم های خوب، پس "فارست گامپ" را دانلود کردم 

تا آنجایی دیدم که "بابا" دوست گامپ درحالی که هنوز درمورد میگو و این ها صحبت میکرد توی بغلش مرد 

احتمال میدهم بخاطر نجات همزمانش جایزه ای، مدال افتخاری چیزی نصیبش شود ولی به هرحال لپ تاپم را بستم و سعی کردم به اینکه چقدر دردناک است اگر بهترین دوستم وقتی دارد درمورد تنها رویایش صحبت میکند توی آغوشم از دست برود فکر نکنم_ حالا اینکه ناامیده کننده کسی برای این موضوع توی ذهنم نبود اصلا مهم نیست_ 

بعد از خداحافظی نه چندان رسمی ام با هانس رفتم که دوباره به فارست سلام کنم که دیدم حوصله هیچ رفتار و حرف دراماتیکی را ندارم

پس تصمیم گرفتم پروژه بافتم را جلو ببرم که البته نقشه های GIS دست میم است

اگر دیتیل های طرحم را ترسیم و تصحیح کنم چه؟ کاغذ ندارم . (محض رضای خدا کدام دانشجویی اسباب کار ندارد؟ فکر کن مثلا ساج بوم و آن دفترچه های کوچک اسکیسش را نداشته باشد، مسخره نیست؟)


گاهی که نه، اغلب زندگی اینطور است وقتی به شدت میخواهی کاری بکنی به احمقانه ترین شکل ممکن جلویت را میگیرد و وقتی میخواهی فقط و فقط برای خودت و ادم های توی مغزت باشی تو را شکنجه وار مجبور میکند 


 الان مغزم ارام تر است، آنقدر که فقط به نسیمی که به ابشار طلایی ها و یاس های کوچک سوکیاس میوزد فکر کنم



میم واقعا خوشبخت است

میداند معلم کلاس اولش کجاست و به دیدنش رفته و برایش گل هم گرفته

با هم کلی صحبت کرده اند و اخر سر میم فراموش کرده بگوید چقدر دوستش دارد و بعد هم خجالت کشیده برگردد تا فقط بگوید: ببخشید یادم رفت بگویم چقدر دوستتان دارم 

در تمام طول صحبتمان 4 بار به دیدار با معلمش اشاره کرد و این یعنی ملاقات خوبی را پشت سر گذاشته 

به این فکر میکنم که واقعا دلم میخواهد معلم هایم را ببینم یا نه

گاهی حس میکنم واقعا میخواهم ولی اینکه هیچ حرفی برای گفتن پیدا نکنم _که ذاتا اینطور هستم_ مرا میترساند 

پس معمولا کلا بیخیال این رفتارهای دراماتیک میشوم

برای میم خوشحالم

کمتر چیزی او را واقعا سر شوق می اورد و این دیدار یکی از ان کمتر چیزهاست 


خب 

فکر کنم بذارم موهام بلند بشه

به اسپر و سم فعلا پیام نمیدم

برای حرف زدن از هر دری با ساج هرموقع ای، حوصله دارم 

فیلم دیدن را کنار گذاشتم و دوباره به پی دی اف های بی سر و ته روی اوردم _این جز خجالت اورترین اتفاق هاست اما من اوکیم_

بستنی تراپی از بهترین گزینه های هندل کردن هرچیزی است 

مکالمات تلفنی میتوانند جذاب و دلگرم کننده باشند 


این ها توییت هایی بود که میخواستم این چند روز بزنم ولی نمیدانم چه بلایی سر هایم امده پس چاره ای جز این نداشتم 

سلام به کره شمالی 


بعد از سه روز بغض اسمان اینجا کمی دارد میبارد

رگبار میزند و بعد یک دفعه همه چی تمام میشود و دوباره

انگار که بی مهابا بغضش بشکند و بعد به خودش بگوید:" گریه نکن بیخیال درست میشه" و بعد دوباره تحملش تمام شود و بشکند


توی تراس کوچکمان نشسته ام و دهنی جریده از فریاد را پلی کرده ام

دقیقا یک هفته پیش یک سال از سفر شیرازمان گذشت که فکرنکنم جز من کسی به ان اهمیت داده باشد

به هرحال با این بغض سنگین اسمان و دم هوا و صدای شاهین خواستم خاطره ان شب کازرون را برای خودم باز، بسازم

که صاد پیام داد بیا بیرون بارون میاد

رفتم کنارش نشستم

روی بام بودیم 

یک نخ سیگاری که از علی گرفته بود را تعارف کرد، رد کردم 

سکوت کامل و بی نقصی بود 

لاک نقرآبی به ناخن هایم زدم و صاد سیگارش را کشید و به اهنگ گوش کردیم 

بعد من رفتم اتاقم و صاد هم همینجور

چند دقیقه بعد میم و رض در اتاقم را زدند که بیا بیرون بارون میاد

به همین اهنگ شاهین گوش دادیم و میم سیگار کشید و رض با نیل چت میکرد 

فکرکنم حرف زیادی نزدیم 

هرکدام برای خودمان بودیم 

شاید قبلا گفته ام اما میخواهم دوباره بگویم که ان لحظات از هر نظر در بی نهایت بودم

گفتم من واقعا دارم از این لحظه لذت میبرم 

میم دود سیگارش را در جهت مخالف من و رض بیرون داد و گفت هرچقدر به تو خوش بگذره به من ده برابر میگذره 

من جلوی هیچ پسری جز صاد سیگار نکشیدم و قرار هم نیست بکشم وگرنه شاید لذت ان شب را برای خودم ده برابر میکردم 

به هرحال الان که افتاب لاجون و بی رمق از سمت چپم خودش را کمی نشان داده حس میکنم در این بازسازی موفق بوده ام 


ساج در بی صدا ترین حالت ممکن توی اشپزخونه ناهار میخوره و 

این سعیشو برای احترام به عقاید دیگران تحسین میکنم

که البته مطمئن نیستم این سعی جز من برای چند نفر دیگه اس 


به سم تبریک گفتم تولدش رو 

و از تو پنهان نیست که چقدر استرس داشتم جوابی نگیرم

جواب گرفتم 

به اندازه تبریکم ساده بود و شاید حالا راحت تر بگویم پرونده این قضیه بسته شد 


گلنار حالا کلاس اول را_باهربدبختی که بود_ تمام کرده و به سختی میخواند 

چند قسمت از شعر های احمد رضا را توی تلفنم پیدا کردم و کمکش کردم بخواند 

و بعد خودش چند خطی از کامو را انتخاب کرد و به سختی کلمات "فرط" و "نومیدی" را خواند 

برایش معنی کلمات را توضیح دادم و همزمان به این فکر میکردم که چرا باید از کامو بخواند؟ هنوز خیلی کوچک و بی دفاع نیست دربرابر حقیقت عریانی که در نوشته های کامو است؟ 

به هرحال نتوانستم منصرفش کنم تا یادداشت دیگری پیدا کنم که بخواند

الان به عشق فکر میکنم که دختری را درگیر پسری درگیر تریاک کرده و تقریبا هرروز برایش مینویسد 

چه عاشقانه چه هجو

مخاطب نوشته هایش معشوقی است که بخاطر تریاک نمیتواند کنارش باشد

هرجوری به این باگ خلقت نگاه میکنم نشدِ محض است 

وقت تلف کردن و اب در هاون کوبیدن است

تباهی و زوال محض است و خیلی چیزهای دیگر  


اون نمیتونست گریه کنه و گفت: حس میکنم جای اون ادم توی قلبم خالیه!

گفت: من میگم، میخندم، میرقصم اما انگار اون قسمت از قلبم سوراخ شده

و من فکر کردم با این حساب قلب من سوراخ سوراخ شده 

یک ماهیچه از هم پاشیده ی اویزان 

اوه. واقعا رقت انگیز است 


دیشب یک تولد سورپرایز از طرف بچه های دبیرخانه داشتم

ادم هایی که فکرش را هم نمیکردم به خاطر من دور هم جمع بشوند_میتوانی حس کنی چقدر ممنونشان بودم؟_ همکار محترم_رفیق جان_ نبود و من این را پس ذهنم فرستادم 

ناراحت کننده بود اما خب این اتفاق افتاده و من کاری از دستم بر نمی اید

مسعود گفت:کسی که هر جا میرسد چهار زانو میزند، همین جور بمان، لطفا، همین جور خیلی خوبی 

امیر گفت: به شدت اسیب پذیر 

و مهدی گفت مرسی که اینقدر با شعوری 

به هرحال من برگشتم خانه و ساج نبود

راه رفتم تا باتری تلفنم پیغام بدهد و بعد برگشتم

ساج یک دریم کچر خیلی قشنگ برایم کادو خریده بود و باعث شد بالاخره اشکم بچکد

بعد مجبورم کرد با دکتر و دوست مشترکشان برویم شب گردی

اه. این واقعا خوب بود

و تا همین الان صحبت کردیم

از همه چیز و همه کس

و گفته ام که زندگی با ساج همینش اینقدر جذاب است؟ 

اخرین وعده غذایی که خوردم میشود پریشب

گرسنه ام و دلم هیچ نمیخواد

میخندم و شدیدا قدردان دوستانم هستم اما احساس شادی ام در لحظه پر میکشد

و بیشتر از قبل نمیدانم 

اه.  این ندانستن پیر روح و روانم را در اورده 

شاید فردا را دانشگاه نرفتم اصلا 

من وارد 24سالگی شدم و این عجیب است

حسش نمیکنم

ترسناک است از بی حاصلی

و من بیشتر از قبل نمیدانم

 

 

پی نوشت: خلاصه که جواب پیام های تبریک را ساعت 5.5 صبح 7مهر 98 دادم 

من چندمین نفری هستم که شب تولدش تا صبح بیدار است و جواب تبریک ها را 5.5 صبح میدهد؟ 


 

امشب بعد از کلی تقلا رفتم که کتاب جدیدی بخرم

سیم ورودی تلفن چیده شده_بدون دلیل و احتمالا غیرعمد_ پس اینترنت ندارم

فلت لپ تاپم خراب شده و صفحه اش مدام و هر لحظه تیره میشود پس نمیتوانم فیلم ببینم یا داستان کوچکی که عصر به ذهنم رسید را بنویسم 

پس تصمیم گرفتم سری به شهر کتاب بزنم و کتابی که "پدرام عزیز"  معرفی کرد را بخرم 

شهر کتابی که نزدیک خانه ام است تا قبل از این اصلا شبیه کتابفروشی نبود 

که اگر حتی یک بار سری به شهر کتابی زده باشی متوجه منظورم میشوی 

اما حالا طبقه پایین را پر از قفسه کرده بودند و تا سقف کتاب چیده بودند

غیر صمیمی و غریب بود 

به هرحال ان موقع شب نمیتوانستم بروم امادگاه 

گشتم دنبال "مرگ کسب و کار من است" 

رمان های ترجمه شده و تاریخ معاصر را تقریبا کامل گشتم

که میشد دو ردیف کامل از ان سالن بزرگ و بدترکیب 

پیدایش نکردم 

منتظر پسری شدم که راهنمای کتابفروشی است که البته فکرکنم جدیدا به تیم کتابفروشی ملحق شده 

بی صدا اسم کتاب را لب زدم 

جوری که پیدا بود کامل جای حروف را روی کیبورد حفظ نیست "مرگ" را سرچ کرد و بی صدا "نه" گفت 

"هرگز رهایم نکن" را بردم طبقه بالا و حساب کردم 

و اصلا چه اهمیتی دارد این حجم از دیتیل؟

صفحه 60 را نیمه رها کردم تا بنویسم: شدیدا دلتنگ مامان هستم 

و خب اگر این کتاب را نخوانده ای باید بگویم تا صفحه 60 هنوز هم در داستان سردرگمی و این سردرگمی کمی ترسناک است

به هرحال تو حتما اسمش را شنیده ای، میدانی؟ بخاطر نویسنده اش و این ها

بعد فکر کنم وقتی صفحه 24بودم تصمیم گرفتم لیست برنده های صلح نوبل را بخوانم

یک چیز عجیب اتفاق افتاد، ان تپش قلبی که درمورد به میم گفته بودم دیگر اتفاق نمی افتد، اتفاق افتاد

دقیقا وقتی داشتم اسم برنده و علتش را میخواندم 

بدون اینکه دقیقا بدانم شخصی که اسمش را میخوانم چه کسی است

خیلی عجیب نیست؟ 

یعنی خب بالاخره چند نفر در اغاز کتابی که با پول پس اندازشان خریده اند تصمیم میگیرند لیست برندگان صلح نوبل را سرچ کنند و بعد با خواندنش تپش قلب بگیرند؟_نه بخاطر دویدن یا مصرف بیشتر از یک فنجان نوشیدنی کافئین دار_


هوا این روزها گرم ترین روزهای خود را میگذراند و این موضوع رخوت وجودی ام را تشدید میکند

کاراموزی عملا به یک فرایند فرساینده تبدیل شده

بخاطر همین مسئله تنها کاری که انجام میدادم و ابدا کار کاذبی نبود به مشکل خورده و حالا من اینجا یک غریبه ام 

"فرار از اردوگاه 14" را تقریبا تمام کردم و عملا در این روزها افسردگی را حس میکنم 

به میم گفتم هیچ چیز خوشحالم نمیکند و کارهایی که انجام دادنش حالم را خوب میکرد دیگر به هیچ دردی نمیخورد

دلم برای ادم ها تنگ نمیشود و این ترسناک ترین قسمت ماجراست 

سردرگمیِ امروز و فردا هم که هرروز بیشتر از قبل خودش را نمایان میکند 

من عملا نسبت به خود، دنیا و اطرافیانم منفعل و بدون هیچ واکنش خاصی هستم و این دوستان نزدیکم را ازرده میکند

خب، اگر قبل از این بود کلی حرف میزدم و سعی میکردم ناراحتیشان را برطرف کنم اما الان هرچه فکر میکنم کلمه مناسبی برای عذرخواهی پیدا نمیکنم پس بدون هیچ حرفی فقط نگاه میکنم که چطور عصبانی اند و چطور عصبانیتشان را خالی میکنند و میروند

من واقعا بی تجربه و نابلدم برای زندگی کردن 


میترسم جوری که قلبم به یک باره تمام خون را به رگ هایم میپاشد و کمی می ایستد و دوباره_سنگین میزند_

اضطراب جانم را به لب رسانده 

دستم به کار و چشمم به خواب نمیرود

کابوس میبینم در بیداری و خواب

اینکه "ما هیچیم. هیچیم و چیزی کم" جدید نیست اما به مرحله جدیدی از نیستی رسیده ام

قلبم . قلبم ضعیف و سنگین میزند از ترس 

توی خودش مچاله میشود از ترس 

و چشم هایم هر بار که به خود می ایم پر شده اند از ترس

این نه ترس از تاریکی و ارتفاع است 

شبیه ترس نبود مامان است

کف دست و پایم یک باره عرق سرد نمیزند و تپش نمیگیرد قلبم

_همین الان همسایه بالایی اهای خبردار شجریان پسر را گذاشته، کاری به اتفاقاتی که افتاد ندارم، اما انگار این اهنگ برای پاییز به این سوکی ساخته شده_

داشتم میگفتم این ترس از ان فلج کننده هاست

بختکی که مینشیند روی سینه ات

نه قلبت میزند 

نه میتوانی بلند گریه کنی

نه محض رضای خدا از ته دل عربده بکشی این سیاهی را

لمس میکندم و من فقط میتوانم چشم هایم را بگردانم دور تا دور این ترس تمام نشدنی 

من از بی خبری

از قطع شدن این رشته نازک و پوسیده امید 

از پرت شدن توی سیاهی میترسم

 


مامان فاطیما بخاطر انفولانزا فوت کرد و من از ترس با صدای بلند گریه کردم

گریه کردم و ارزو کردم ساج بیاید خانه 

بیاید و شب باشد

امد و بغلم کرد و اخرین نخ سیگارش را برایم روشن کرد 

بعد خوابید و من باز هم گریه کردم

از ترس

من این روزها از خودم هم میترسم

وقتی دست های سردم را مدام بین انگشتان تپلش فشار میداد تا گرم شود گفت: خیلی سخته

حتی حالا هم میخواهم گریه کنم، این بار بخاطر اینکه نبودم

در آن همه "سختی" نبودم 

 


دارم پشت  سر هم به رادیو بندر تهران گوش میکنم و مدام احساسات افسار گسیخته دخترانه ام اشک میشود و بغض و من 

اصلا اجازه نمیدهم بشکند

من وقت ندارم

وقت گریه کردن، خندیدن و مریض شدن

درس ها و پروژه های اخر ترمم مانده

اگر آمده ام و مینویسم فقط بخاطر این است که بتوانم ادامه بدهم 

صداهای توی سرم آرام نمیشوند

با مامان صحبت کردیم و گریه کردیم و گیسو فقط ما را نگاه کرد

مامان گفت: من نمیخوام باور کنم، تو نمیفهمی

گفتم: من میفهمم، گفتم درک نمیکنم قبول اما میفهمم، گفتم من این درد را قبل تر کشیدم وقتی جوان تر بودم

گفتم راحت نیست، گفتم و صدایم شکست وقتی خواستم بگویم: اگه باور ادم را بگیرن چی ازش میمونه؟ 

هیچ و هیچ و این هیچ که میگویم معنی اش یک هیچ واقعی است

عصبانیم

وسط کار همه چیز را کنار گذاشتم و چسب آخر را به کاغذ نچسباندم که ثابت بماند، رفتم توی آشپزخانه و ظرف ها را داخل کابینت گذاشتم، یک سوسک مرده را از ته یکی از کابینت ها بیرون کشیدم و انداختم داخل سطل زباله

کتری را آب کردم و اجاق را روشن

قوری را پیدا کردم و بعد حس کردم میتوانم کارم را ادامه دهم، نشستم و چسب آخر را چسباندم و فکر کردم باید این چیزها را و هزار و یک چیز دیگر  را بنویسم تا ارام به من برگردد

فعلا این چیزها را داشته باش، شاید بعدا_بعدنی که معلوم نیست بیاید یا نه_ از آن هزار و یک چیز دیگر بنویسم


وقتی باید تمام تمرکزم روی درسم باشد عجیب ترین چیزها یادم می اید

روتین ترین اتفاقاتی که در زندگی ام افتاده باعث دلتنگی ام میشوند

حال مزخرفی است

مثلا وقتی داشتم با رفت و برگشت cpm AOA  سروکله میزدم یادم امد وقتی اول راهنمایی بودم میخواستم معدل ترم اولم را تخمین بزنم

تمام درس هایم را روی برگه نوشتم و جلوی هرکدام یک 19نوشتم

میخواستم تمام 19ها را جمع بزنم و برتعداد تقسیم کنم اما چشمم یادش میرفت تا کجا را جمع زده

ماشین حساب خورشیدی کوچکم را به دست دایی ام دادم و گفتم: اینایی که میگم رو جمع میزنی؟

سرتکان داد

: 19+19+19+19 .

- صبر کن، تا اخرش 19؟

سر تکان دادم، گفت: اینکه جمع زدن نداره، معدلش میشه 19

همین!! همین باعث شد دلم برایش تنگ شود

 

بعد حالا که دارم با تخصیص منابع و میانگین تعداد کارگران و فعالیت های بحرانی سرو کله میزنم یادم امد از مامان بزرگم_مامان مامان_ عکسی موجود است

لباس بلند صورتی یا گلبهی پوشیده و روسری سورمه ای به سر دارد

دست هایش بالا و پایین است و انگار دارد بشکن میزند، پشتش یک کمد چوبی را میشود تشخیص داد

شب عروسی است

شاید اخرین ع بزرگم است

و احتمال این شاید خیلی خیلی بالاست

چون بعد از آن مامان بزرگ، پدر بزرگ و تنها پسردایی ام در ان زمان در یک تصادف کشته شدند 

بدون اینکه ببینمشان

بعد حس کردم چقدر دلم برای مامان بزرگی که هیچوقت ندیدمش تنگ شده 

زندگی بازی های مسخره ای دارد

 


و امروز که زمستان ترین روز است تا به اینجا

که آسمان سفید سفید و سوز سرما سیلی میشود روی صورتم 

و درخت ها ند، انگار هیچوقت زنده نبوده اند

 

امروز عزادار ترم! به اندازه یک اتوبوس ادم بیشتر عزادارم

مغزم از صحنه گریه فاطیما و خواهران بزرگترش خالی نمیشود

زبانم قفل شده بود و هیچ حرفی نمیتوانستم بزنم

میخواستم کلی دعوا کنم که مرا ندید نگیر اما فقط همراهش اشک ریختم

و به این فکر کردم که عزاداری ما در این روز که زمستان ترین است تا به اینجا تمام شدنی نیست

این داغ ها هربار تازه میشوند و عفونت میکنند و این عفونت روح را حل میکند در خودش 

و تمام نمیشود

نه تا ما را تمام نکرده

 

 


به قول هوشنگ گلشیری آنقدر عزا برسرمان ریخته اند که فرصت زاری نداریم

هر صفحه اجتماعی را بالا و پایین میکنم میرسم به یک سری عکس شاد و خندان که صاحبش دیگر زنده نیست

و دوستش برایش نوشته و نوشته و اخرش گفته نبودنش را باور ندارد

مرگ از هرچیزی شنیدنی تر است این روزها

برای ادم هایی که زیر دست و پا مانده اند_ که ساج میگفت کودکان کم نبوده اند بینشان_ و برای مسافران هواپیمایی که دچار نقص فنی شده عزادارم

برای مادر فاطیما که فردا چهل روز میشود نبودنش

برای باورهایم حس عمیقی که به خاک داشتم 

من اخرین باری که عزا دار نبوده ام را به یاد نمی اورم


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Mike زیبایی پوست و مو European goldfinch.net فاورکوییز فروشگاه فایل وطن بفرما عروسی..(چرا ازدواج نمیکنی؟) مرکز تخصصي مقاله پروژه تحقيق پايان نامه Chris آش کده ، پر از دستورات آشپزی خوشمزه کانال تلگرام دبستان و پیش دبستانی