دیشب یک تولد سورپرایز از طرف بچه های دبیرخانه داشتم
ادم هایی که فکرش را هم نمیکردم به خاطر من دور هم جمع بشوند_میتوانی حس کنی چقدر ممنونشان بودم؟_ همکار محترم_رفیق جان_ نبود و من این را پس ذهنم فرستادم
ناراحت کننده بود اما خب این اتفاق افتاده و من کاری از دستم بر نمی اید
مسعود گفت:کسی که هر جا میرسد چهار زانو میزند، همین جور بمان، لطفا، همین جور خیلی خوبی
امیر گفت: به شدت اسیب پذیر
و مهدی گفت مرسی که اینقدر با شعوری
به هرحال من برگشتم خانه و ساج نبود
راه رفتم تا باتری تلفنم پیغام بدهد و بعد برگشتم
ساج یک دریم کچر خیلی قشنگ برایم کادو خریده بود و باعث شد بالاخره اشکم بچکد
بعد مجبورم کرد با دکتر و دوست مشترکشان برویم شب گردی
اه. این واقعا خوب بود
و تا همین الان صحبت کردیم
از همه چیز و همه کس
و گفته ام که زندگی با ساج همینش اینقدر جذاب است؟
اخرین وعده غذایی که خوردم میشود پریشب
گرسنه ام و دلم هیچ نمیخواد
میخندم و شدیدا قدردان دوستانم هستم اما احساس شادی ام در لحظه پر میکشد
و بیشتر از قبل نمیدانم
اه. این ندانستن پیر روح و روانم را در اورده
شاید فردا را دانشگاه نرفتم اصلا
من وارد 24سالگی شدم و این عجیب است
حسش نمیکنم
ترسناک است از بی حاصلی
و من بیشتر از قبل نمیدانم
پی نوشت: خلاصه که جواب پیام های تبریک را ساعت 5.5 صبح 7مهر 98 دادم
من چندمین نفری هستم که شب تولدش تا صبح بیدار است و جواب تبریک ها را 5.5 صبح میدهد؟
درباره این سایت