مامان فاطیما بخاطر انفولانزا فوت کرد و من از ترس با صدای بلند گریه کردم

گریه کردم و ارزو کردم ساج بیاید خانه 

بیاید و شب باشد

امد و بغلم کرد و اخرین نخ سیگارش را برایم روشن کرد 

بعد خوابید و من باز هم گریه کردم

از ترس

من این روزها از خودم هم میترسم

وقتی دست های سردم را مدام بین انگشتان تپلش فشار میداد تا گرم شود گفت: خیلی سخته

حتی حالا هم میخواهم گریه کنم، این بار بخاطر اینکه نبودم

در آن همه "سختی" نبودم 

 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

نرم افزار وفاداری مشتری Judy من کو ؟! ایران سرزمین گنج های گمشده کـریمانــه conditionairtechnician سختي کار Jeremy tamrin